آریایی ها

علمی ورزشی خبری وفرهنگی

پوزش

سلام به همگي از اينكه تنظيمات وبلاگم متاسفانه

پريده و بهم ريخته  و وبم و اينجوري مشاهده ميكنيد

پوزش ميخوام در اسرع وقت با يه تظيمات و قالب

شيكتر در خدمتتونم.

+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت ۱ ب.ظ  توسط سید امیر مسیبی  | 

یادش بخیر

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۵ساعت ۲ ق.ظ  توسط سید امیر مسیبی  | 

یادش بخیر

یاد روزای وبلاگ نویسی بخیر دیگه انگار کسی نیست .بغضم گرفت اینم نوستاژی شد

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۵ساعت ۲ ق.ظ  توسط سید امیر مسیبی  | 

روز جمهوري اسلامي و روز طبيعت

روز جمهوري اسلامي و روز طبيت گرامي باد. از همه هموطنان

درخواست ميكنم  به فكر طبيعت باشند و خواهشا طبيعت و آلوده و

كثيف نكنند ،بعد از خارج شدن از پارك يا تفريحگاهها يا دل طبيعت

زباله  هاتونو ببريد و رها نكنيد.روزهاي خوبي داشته باشيد.

+ نوشته شده در  یکشنبه یازدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲ ب.ظ  توسط سید امیر مسیبی  | 

کوتاه ترین داستان عشقی


روزی مردی از یک دختر پرسید:

آیا با من ازدواج می‌کنی؟

دختر جواب داد: نه

و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.

+ نوشته شده در  شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۲ ب.ظ  توسط سید امیر مسیبی  | 

خوبی ها باید روی سنگ حک شوند


دو دوست براي تفريح به ييلاق هاي خارج از شهر رفتند. در بين راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پيدا کردند و يکي از آن ها در اثر عصبانيت بر روي ديگري سيلي محکمي زد.

آن يکي که سيلي خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چيزي بگويد روي شن هاي کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.»

سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عميق رودخانه رسيدند. آن دوستي که سيلي خورده بود پايش لغزيد و نزديک بود با جريان آب به سمت پرتگاهي خطرناک برود که دوستش او را نجات داد.

وقتي نفسش بالا آمد سنگ تيزي برداشت و به زحمت روي صخره اي نوشت: «امروز بهترين دوستم،جانم را نجات داد.»

دوستش با تعجب پرسيد: «چرا آن دفعه روي شن ها نوشتي و اين بار روي صخره؟» ديگري لبخند زد و گفت: «وقتي بدي مي بينيم بايد روي شن ها بنويسيم تا به راحتي با جريان آب شسته شود و وقتي محبتي در حق ما مي شود بايد روي سنگ سختي حک کنيم تا براي هميشه بماند.»

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱ ق.ظ  توسط سید امیر مسیبی  | 

علت خلقت مگس؟!


غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.


مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»

منبع: جوامع الحکايات

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲ ب.ظ  توسط سید امیر مسیبی  | 

مطالب قدیمی‌تر